سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

روزمره های دخترانم

روزه ... تو تابستون کمی سخته اما لذت بخش و ادامه یه خبر خوش

  دختری این 8 روز پشت هم روزه ها رو گرفته و حسابی خودش رو نشون داد که طاقتش زیاده *** این شبا با اضافه شدن چای عسل هم به سحریش که انرژیش خدا رو شکر چند برابر شده امروز میگفت گلو دردم شاید فردا نزارم بگیره *** با دایی جون و خاله مریم و مامانی رفتیم باغ رضوان دختری با دایی جونش کلی بدمینتون بازی کرد *** امشب خاله جون رفته بود دکتر هنوز دکترش تکلیف زایمانش رو معلوم نکرده تا هفته دیگه ببینیم کی این پویان خان میان تو بغل ما و اما جدید ترین خبر انرژی آور رفتن خاله مریم به سونو بود که بالاخره دخملای ما پیروز شدن و دعاشون مستجاب شد و نی نی خاله مریم یه دخملییییییییی نازه که احتمالا فرناز خانم می مونیم تو کف نی نی خاله فاطمه ببینیم ...
27 تير 1392

جمعههههههههه

دیشب کلی با آقاجان بازی قایم موشک رو بازی کردیم کلی جیغ حیغ و سر وصدا ... وقتی اینطور با بابایی بازی میکنین کلی کیفور میشم به هر سه تون افتخار میکنم دلم میخواد بیشتر وقتتون با هم سپری بشه اما حیف *** سالم باشید سالم باشیم شکررررررررر قبل رفتن آقا جان مامانی و بابایی اومدن یه سر خونه و زهرا جون امروز یه clown  درست کرد !!! خوشحالم که علیرغم تفاوت سنی تون با همدیگه خوب کنار میاین و همدیگه رو دوست دارین البته گاهی شیطنتهای خواهرانه میرسه به دعواهای زودگذر اما زود با عذرخواهی از همدیگه تمام میشه ... امیدوارم همیشه شاد و سرحال باشین ... بعدش دوتاییتون اجازه گرفتین برین خونه مامانی و رفتین من موندم و تنهایی من موندم و ... خدایا هزاران ب...
21 تير 1392

تولد دخترک ووووو اولین روزه های دختری

سلام گلای من هفته گدشته خیلی پرکار بود ***تولد دختری که روز 16 ام (یکشنبه ) برگزار شد ، یه در هم جمع شدن ساده که توأم با خنده و لحظاتی خوش شد !!! عجیب ولی باورکردنی از این هفته ترم جدید فونیکس سما جون شروع شده ، فونیکس 2b***کلی با ذوق و شوق میره ترمش رو ***خدا رو شکر کلی با هم قلیم موشک و تیزبین بازی میکنیم با هدیه های تولدش هم حسابی مشغوله (:کالسکه و تخت خواب و ... دختری هم امسال به جمع مهمونای خدای مهربون اضافه شده ... امروز دومین روزه اش رو گرفته دیروز رفتیم بیرحند و استاد باز هم از دختری راضی *** امروز پنج شنبه از دختری دعوت شد که بره کانون و تو جشن تقدیر از مربی مسئول( رتبه اول کشوری ) کانون پرورش فکری شرکت کنه ، ازش خواستن ...
21 تير 1392

!!!

یه وقتایی دلت میخواد خودتو فاکتور بگیری بذاری یه گوشه ---- یا بزاری زیر رادیکال از  خودت هی جذر بگیری اینقدر جذر بگیری تا برسی به اونجایی که باید برسی !!!!!!! حال این روزای من اینجوریه ):دلم میخواد اماااااااااااا نمیدونم چی !!!!!!!! فردا تولد سما است 4 سال از لحظه ورودش به این دنیا میگذره ... چهار سال با هم بودن ... این روزها فکرم درگیر اینه که آیا خوب بودم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو چشمای اونا چین و چروکهای تازه میبینم !!! چقدر تونستم وظیفه خودم رو انجام بدم  
15 تير 1392

مامانی و دخترا

وایییییی که چقدر بی ماشینی سخته ): دیروز طبق معمول آقا جونی شیفت عصر و شب بودن ... من کلاس ، آبجی جون کلاس و امان از بی ماشینی تازه دلم استخر خواست که نشد برم ):    خلاصه یر آزانس سلامت ، ساعت یه ربع به 7 زدیم بیرون و من و سما جون آریانا و آبجی بسکتبال ...امروز سما جون مهمون کلاس بود ... اولش میگفت نمیرم توی لند بیام سر کلاستون اما تا میس نسرین رو دید کیفور شد و رفت پیشش ... گاهی به سرکی به کلاس میزد و نقاشی و بعد دوباره میرفت بیرون و کلی با میس نسرین قربون صدقه هم رفتن ... بعد کلاس دوباره آژانس گرفتیم رفتیم دنبال آبجی و با همون برگشتیم طرف خونه تو راه به دخترا گفتم یه دوری تو فروشگاه آبرنگ بزنیم و بقیه راه رو پیاده بریم ک...
5 تير 1392

سالگرد ...

دیروز جشن سالگرد عقد دایی جون بود و خونواده خانمش رو دعوت کرده بود خونه مامانی ... خوب برگزار شد ... دور هم اوقات خوبی رو داشتیم خوشم میاد دایی جون وارد خونواده ای شده که  دلش میخواست یه خونواده با انرژی ... از حاج آقا گرفته تا خواهر و برادرای خانمش ... خوشحالم که بعضی از دوستان !!!!!!! باعث شدن بعضی اتفاقات نیافته و بعضی از افراد وارد خونواده نشن ... بیخیال شمممم بهتره اصلا دوست ندارم یاد خاطرات بد اینروزها در سال گذشته بیافتم ... امیدوارم زندگی بسیار بسیار شیرینی داشته باشه دایی جون ... بعدش با خاله جون رفتیم خیابون گردی که افتادیم تو جشن و چراغونی ... اما امان از بعضی سود جویان فرصت طلب بیفکر خیابون رو بسته بودن واسه ترقه بازی و .....
4 تير 1392

...

داشتم نوشته های جبران خلیل جبران رو میخوندم که رسیدم به : تعبیر جبران خلیل جبران از زنا شویی: در کنار هم بایستید ، نه بسیار نزدیک، که پایه های حایل معبد ، به جدایی استوارند، و بلوط و سرو در سایه ی هم سر به آسمان نکشند. وووووووو... شما چون کمانید که فرزندتان  همچون پیکان هایی سرشار زندگی از آن رها شوند و به پیش روند. و تیرانداز ، نشانه را در طریقت بی انتها نظاره کند و به نیروی او اندامتان خمیده شود ، که تیرش تیز بپرد و در  دوردست نشیند. پس شادمان می بایدتان خمیدن در دستهای کماندار، چون او هم شفیق تیرست که می رود ؛ و هم رفیق کمان که می ماند.  
2 تير 1392
1